ساعت 6 بعد از ظهر... یکی از روزهای سرد بهمن ماه 92
ایمان خیلی گشنم شد. از ساعت 8 صبح تو برنامه ایم نظرت چیه بریم یچیز بخوریم؟ ایمان: بریم ولی چی بخوریم؟؟ من: بریم واویشکا؟ ولی یکم باید هوای خودمو نگه دارم یکم ته جیبم بمونه... تو چقدر داری؟؟ من اینقدر دارم. خب بریم...
راستی امسال عید چی میخری واسه لباس؟ ایمان: هیچی... من: منم چیزی نمیگیرم ولی سال دیگه بهترین لباس رو میگیریم...
بعد از غذا: ایمان هوا برفیه مواظب خودت باش. لباس گرم بپوش سرما نخوری... باید بترکونیمااا... ایمان: خیلی زود واسه خودمو مامان اینا باید ماشین بگیرم. نباید اذیت بشن... من: دیر نیست عزیزم. میریم جلو. میترکونیم...
6 بهمن 94... از سر برنامه اومدم خونه . نهار خوردم و داشتم برمیگشتم واسه یه برنامه دیگه... صدای زنگ گوشی.... ایمان صادقی بود که میگه کجایی. گفتم تو کوچه ام دارم میرم دفتر... ایمان: هر جایی هستی بمون میخوام بیام باهات کار دارم... بعد از چند دقیقه دیدم یه سراتوی دو در قررمززز خوشگلل داره میاد سمتم...
پیاده شد و گفت خوشم اومد و به دلم نشست رفتم خریدم. نظرت چیه؟ خوشگله؟؟ من که تمام اون دوسال پیش تو ذهنم مرور میشه همینجوری... شاید 5 دقیقه تو ماشینم بودم و پیاده نشدم. یجورایی تو شوک بودم ولی بعدش اومدم و مححححکمممممممممم بغلش کردمم... الان شاید یه سری از تنگ نظرا و سطحی نگرا بیان و بگن مگه یه ماشین چیه؟؟ باید بگم کاری رو که ایمان کرد بسیاری از افراد از انجامش نا توانند و با حس عالیش بدون هیچ محدودیتی چیزی رو که دوست داشت رو تو اون سن گرفت...

دوستت دارم ایمان عزیزم و تا آخرش باهاتم...
صحبت دیگه ای ندارم فقط این رو بگم خیلیا هستند که ادعای دونستن و فیلسوفی تنورک رو میکنند ولی به قول استاد رندی حرفه ای ها برای کسب ثروت کار میکنند و عاشق چرایی و اهداف و ذوقت هستم و هرکاری که بتونم واست انجام بدم دریغ نمیکنم...
بریم واسه 21 روز بعدی که بترکونیم...
موفقیت اتفاقی نیست...
موضوعات مرتبط: اخبار GTEAM




